چه غریب ماندی ای دل
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویی
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی
نتوان کشید باری
سحرم کشیده خنجر
که چرا شبت نکشده است
تو بکش تو بکش
که تا نیفتد
دگرم به شب گذاری
نه چنان شکست پشتم
که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری
که نداشت برگ و باری